روز خوب روزیه که اتفاق بدی نیوفته ...
ای وای که چقدر همه همیشه الکی غر میزنیم ...
ای که دستت میرسد کاری بکن (:
روز خوب روزیه که اتفاق بدی نیوفته ...
ای وای که چقدر همه همیشه الکی غر میزنیم ...
ای که دستت میرسد کاری بکن (:
کاش میشد بروم توی اتاقم، چراغ را خاموش کنم، سرم را محکم فرو ببرم داخل بالش و هرگز از اتاقم بیرون نیایم.
ولی فردا صبح می آید ، و همه ی تکرار ها ...
تو که نیستی جایَت خالیست. مثل جایِ خالی ِ یک فنجان چایْ روی ِ طاقچهیِ مادربزرگ.
جالب اینجاست وقتی میگویم تو٬ خودم هم نمیدانم کی. که کجا دنبالش بگردم ...
نبودنت را ، تاب تحملم نیست. با که سخن بگویم از اینکه زمین چرا گرد است و روزگار چرا انقدر تکراری؟
هرقدر دیر بیایی، حرفهایمان بیشتر میشود و صبر من کمتر ...
پینوشت: گاهی نوشتههای ذهنت با نوشتههای کاغذی فرق دارد.
"گاهی" یعنی؛ همیشه.
میخواهی بگویی کسی نیست که برایش حرف بزنی چنان که باد برای برگ؛ میایی زمین و آسمان نوشته را جابهجا میکنی.
گاهی هم به یک باره بزرگ میشوی ؛ انقدر بزرگ که زندگی در مقابلت حرفی برای گفتن ندارد.
کنار شومینه ی بزرگ نشسته ای، اما باد سردی اذیتت میکند .
و خیلی وقت است خوشگلی های زندگی پشت این شومینه قایم شده است ، شاید !
و آدم ها چه مسخره دارند روز ها را میگذرانند!
ناگهان به پشت سرت، به آنجا که ایستاده ای و به روبهرویت نگاه میکنی و نبودنش تا عمق وجودت میرود.
و دستت، دلت، تمام وجودت میلرزد ...
و تا لحظهی مرگات نمیفهمی از کِی مرده بودی...
و فرقی هم نمیکند دیگر ...
و کسی هم نمیفهمد.
و این رسم زندگی نیست؛ ای که قول داده بودی!
قلمام را بر میدارم و روی ِکاغذ روبهرویم هرآنچه را که دوست ندارم خطخطی میکنم.
اما حیف که زور این قلم به جهانام نمیرسد...
انگار باید قویتر از این حرفها باشی تا بتوانی جهان را طوری که میخواهی خطخطی کنی!