رهایی

تو فکر روزای ِ خوب ...

رهایی

تو فکر روزای ِ خوب ...

آخرین مطالب

  • ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۵۹ چهل.

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است


دلم برای زمستان تنگ شده‌است. برای کاپشن‌م. برای کفش‌م. برای شال و کلاه‌م. 

برای این‌که صبح که بیدار می‌شوم هوا تاریک باشد و به‌شدت سرد. چندین لباس روی هم بپوشم و باز هم تا ظهر از سرما بلرزم. 

روزهای زمستان دوست داشتنی‌ترین‌ند. به همان اندازه که روزهای تابستان نفرت انگیزند. 

سرما و شال و کلاه و کاپشن در روزهای سرد، ایده‌آل‌ترین‌ند. 

دلم بدجوری سرما می‌خواهد. برف می‌خواهد. باران می‌خواهد. چرا تابستان هیچ زیبایی ندارد؟ 


مهسا
۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۱۰ ۱ نظر

چیزهایی هست که نمی‌توانی تحمل‌شان کنی ولی مجبوری. مجبوری کنار بیایی،

ما از بچگی تمرین عادت می‌کنیم. وقتی از درسی بدمان می‌آید، مجبوریم به مدارا. 

وقتی تحمل‌مان تمام می‌شود نباید دم بزنیم، راستش نمی‌دانم چرا؛ ولی می‌دانم مجبوریم به مدارا و این را از بچگی برای ما اجبار می‌کنند. 

وقتی از همان بچگی نود درصدکارهای روزمره‌ات را مجبورت می‌کنند که انجام دهی و نه از روی دلخواه؛ روزی که هنوز سن زیادی هم نداری پر می‌شوی  از تحمل و اجبار و نفرت. تحمل چیزهایی که نفرت داری و اجبار برای تحمل‌شان. 

مغزت پر می‌شود از خیلی چیزهای بیهوده. مغزت خسته می‌شود و سن‌ش از پیرترین آدم دنیا هم بیشتر می‌شود وقتی تو فقط شانزده‌سال بیشتر نداری. 

آقامون سیدعلی صالحی می‌گن که "صبوری میکنم تا مدار ، مدارا ، مرگ ... "  

منم صبوری می‌کنم، مدارا می‌کنم، و با تک‌تک چیزهایی که هست و نفرت دارم می‌سازم، چون مجبورم، چون یاد گرفته‌ام که مجبورم بسازم. چون این‌جا راهکار دیگری به من یاد نداده اند. 

و ما فقط در جستجوی مقصر می‌گردیم. و عمری که تباه می شوذ... 

مهسا
۲۴ مرداد ۹۳ ، ۰۵:۰۳ ۰ نظر

جهانی که توی تصورات توست فرق‌ش با جهان کنونی‌ات زمین تا آسمان است. آن‌جا آدم‌ها قابل درک‌ند. آن‌جا سرشار خوبی‌هاست،

سرشار از تمام آن‌چه این‌جا نیست!

 جایی که تمام مدت تو خوبی و خوبی‌ها خوب‌ند. مثل این‌جا نیست که خوبی‌ها ساخته‌ی ذهنت باشند و وجود واقعی نداشته باشند.

مثل دیروز و اکنون و فردا نیست که بخندی چون مجبوری. آن‌جا می‌خندی چون همه‌ی چیز ها ایده‌آل است. آدم‌ها خوب‌ند.

و آدم‌های زیادی مثل خودت پیدا می‌شود. و تو خوبی. خوب ِخوب.  

آخ از اکنون که این‌گونه می‌گذرد. 

مهسا
۲۲ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۳۶ ۱ نظر
تمام نداشته‌هایم را کنار می‌گذارم و بعد در آینده‌ام دنبال‌شان می‌گردم. و با این‌که امروز هیچ‌‌کدام را ندارم؛ 
از داشتن‌شان خشنودم.
و تمام آن‌چه دارم را نیز کنار می‌گذارم. تمام آن‌چه معنی بودن من است. و بعد به فکر فرو می‌روم. 
فکر این‌که از این جهان چه می‌خواهم؟
و شاید اگر امید به فردا نبود من نیز نبودم. تمام بودن من به یک امید وصل شده‌است... به آرزوهای مبهم‌ام.
و هم‌چنان می‌خندم و می‌خندم و می‌خندم...
مهسا
۱۸ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۹ ۵ نظر

شب یه‌آرامش خاصی داره. یه‌آرامشی که می‌شه بشینی یه‌گوشه و ذهن‌ت رو رها کنی...

من شاید توی هیچ‌کاری وارد نباشم؛ ولی مطمئنم حالا حالا ها کسی پیدا نخواهد شد که به‌خوبی من بتونه ذهن‌ش رو رها کنه!

گاهی وقتی تنها یه‌گوشه ی اتاق روی تخت لم دادی و همه‌جا آرومه، ذهنتم برای خودش رهاست، بالشتو که بغل می‌کنی و کلا رها می‌شی، خوشبخت ‌ترین آدمی... 

باید زمان رو متوقف کنم و بیشتر فکر کنم. باید به این فکر کنم که از این زندگی چی می‌خوام و چه‌جوری می‌خوام انتقام‌م رو بگیرم.

ولی خب تا وقتی زمان متوقف نیست؛ من ترجیح می‌دم خودمو رها کنم. نمی‌دونید چه لذتی داره!

 و وقتی دل‌بستگی نداشته باشی زندگی‌ت قشنگ‌تره.

 وقتی راه بری و تا هرفکری خواست توی ذهنت بیاد به این فکر کنی که زندگی هنوز خوشگلیاشو داره!

 و وقتی بدونی که یه‌روز میری دنبال خوشگلیای زندگی می‌گردی و محدود نیستی به چیزایی که نباید باشی...

فقط باید مطمئن شی، مطمئن. 

مهسا
۱۷ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۸ ۱ نظر
باید هرچیزی‌رو که خوب نیست بزنی خراب‌ش کنی و خیال‌ت رو راحتِ راحت کنی.
باید بری دنبال هرچیزی که می‌خوای و باید تا ته هرچیزی که هست بمونی. باید قوی باشی! 
یه‌حرف‌هایی ته دل آدم هست، احتمالا روزی چندبار هم از ذهنش می‌گذره و چندین بار برای خودش تکرار می‌کنه. 
یه‌چیزایی‌رو دلش می‌خواد که نیست، حتی هرچقدر که اطرافش‌رو نگاه کنه، آدما رو بخونه٬ آدما رو بخواد. هرچقدر هم که بره و نرسه و بازم بره...
نوشتن وقتی کسی نخونه بی فایده‌ست. و وقتی میدونی کسی می‌خونه سخته! 
و من گاهی به این فکر می‌کنم که کاش این‌جا نبودم. کاش این نبودم. 
و کاش آدمای اطرافم اونایی بودن که سه-چهار ساله حسرت دیدنشونو دارم. و چقدر مثل همیم! 
کاش بخوابم و وقتی بیدار می‌شم فقط یه‌ذره از چیزایی که می‌خوام شده باشه. 



مهسا
۱۲ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۵۳ ۳ نظر

به اندازه‌ی تمام کارهای نکرده‌ام خسته‌م.

به اندازه‌ی تمام راه‌های نرفته، به اندازه‌ی نبودن با کسانی که دوست‌شان داشته‌م.

 به اندازه‌ی تمام دوست داشته‌هایم که دست‌نیافتنی‌اند. و به اندازه‌ی همه‌ی خستگی‌های دنیا. 

و باز می‌خندم. می‌خندم و می‌خندم.

مهسا
۰۹ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۵۰ ۱ نظر

دلم نه رفتن را می‌خواهد ، نه این‌جا ماندن را! 

بین خیلی چیزها مانده‌ام. بین کسانی که هستند و  کسانی که نیستند. بودنشان سخت است و نبودنشان هم سخت...

شاید آن‌قدرها هم آدم رهایی نیستم. یا شاید هم اصلا من گرفتار رهایی ام!

گاهی به‌چیزهایی که دوست دارم و ندارم‌شان فکر می‌کنم، به کارهایی که خیلی دوست دارم انجام بدهم و نه می‌توانم و نه می شود. و کم هستند کسانی که درک کنند...

ولی نگاه کن خیلی چیزها اطراف‌م هست و خیلی چیزها دارم که خوب‌ند و قشنگ. معلوم است که باید راضی باشم و امیدوار! 

 زندگی هنوز خوشگلیاشو داره...

                    

مهسا
۰۶ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۰ ۰ نظر