رهایی

تو فکر روزای ِ خوب ...

رهایی

تو فکر روزای ِ خوب ...

آخرین مطالب

  • ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۵۹ چهل.

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است


قسمم داد؛ خستگی‌هایم را کنار بگذارم.              

عهد بست؛ قهرمان قصه‌هایم برگردد.           

عهد بستم؛ غُصه‌هایم سد نشوند. نتوانستم غُصه را از یاد ببرم. غٌصه همراه من است، در کنار همه‌ی خستگی‌ها.                          

قسمم داد؛ غٌصه نباشد در کار. نتوانستم سخنی باز کنم. از دل تنگم غٌصه‌ای باز کنم!                                  

خستگی‌ها ناتوانی‌های من است، سخن از ناتوانی گفتن را نیست راست.                                       

قصه می‌سازم که قهرمانی داشته باشم. قهرمانی سرشار از نبودنم.                                               

فراموش کردم عهدی ببندم نرود،           

هرگز از خاطرم و فکر و خیالم نرود ...

باید عهد می‌بستیم با رفتنش غصه را ، خستگی را نیز بِکَند با خود ببرد.  

حالا فرقش چیست؟ بگذار خیال کنم عهد و پیمانی هست هنوز! قَسَمت می‌دهم.

مهسا
۲۰ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر

کاغذی برداشت، جهانی کشید. مثل آدمی. با دست و پا.

 من منتظر بودم.

انتظار برای اینکه بدانم جهانم چه شکلی ست، من کجا ام، تو کجایی، من چیستم و تو چیستی!

نقطه ای نشانم داد، گفت تو اینجایی، بقیه جای دیگر. فکر کردم جای من بهتر است، که  من در جایی تنها ام.

اما گاهی انقدرمشتش را محکم فشار می دهد که له میشوم. میفهمم چه شده، میفهمم سهم من انگار مشت جهان بوده، و 

له میشوم در نقاشی جهان. 

جهانی که گاهی مشتش با ما راه نمیاید. گاهی...

مهسا
۱۹ آبان ۹۳ ، ۲۳:۱۸ ۰ نظر
دنیایی فاصله هست از جایی که هستی، تا جایی که دلت میخواهد باشی. دنیایی غصه هست پشت این فاصله ها. دنیایی درد لابه لای این فاصله ها جا گرفته اند و انگار جا خوش کرده اند! 
ذهن؛ خسته ای  است که گوشه ای نشسته، قلم  پس میزند و همه ی آدم ها را.
ذهن؛ خسته ای است که نشسته، دلش پرواز میخواهد ، اوج را. 
فکر پرواز غصه هایش را بیشتر میکند. فاصله ها پروازش را گرفته اند و سخت خسته اش کرده اند. 
ذهن؛ خسته ی کم سن سالی است که گوشه ای نشسته، سوت میکشد فقط. و منتظر است، منتظرِ پایان. 


مهسا
۱۶ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۲ ۱ نظر