قسمم داد؛ خستگیهایم را کنار بگذارم.
عهد بست؛ قهرمان قصههایم برگردد.
عهد بستم؛ غُصههایم سد نشوند. نتوانستم غُصه را از یاد ببرم. غٌصه همراه من است، در کنار همهی خستگیها.
قسمم داد؛ غٌصه نباشد در کار. نتوانستم سخنی باز کنم. از دل تنگم غٌصهای باز کنم!
خستگیها ناتوانیهای من است، سخن از ناتوانی گفتن را نیست راست.
قصه میسازم که قهرمانی داشته باشم. قهرمانی سرشار از نبودنم.
فراموش کردم عهدی ببندم نرود،
هرگز از خاطرم و فکر و خیالم نرود ...
باید عهد میبستیم با رفتنش غصه را ، خستگی را نیز بِکَند با خود ببرد.
حالا فرقش چیست؟ بگذار خیال کنم عهد و پیمانی هست هنوز! قَسَمت میدهم.