رهایی

تو فکر روزای ِ خوب ...

رهایی

تو فکر روزای ِ خوب ...

آخرین مطالب

  • ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۵۹ چهل.

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است


مغزم انقدر خسته است که نمیتواند فکر کند؛

نمیتواند فکری به حال خودش کند، انقدر خسته که به چشمم دستور باز شدن نمیدهد و انگار به پاهایم دستور راه رفتن!

درد میکشد از حرف های گفته شده ، حرف های شنیده شده ، حرف های نزده ... 

اشتباه میرود دست هایم ، پاهایم ، دلم ... 

نمیداند به کدام سازم برقصد. ن

میداند جهان کم میاورد در مقابل خستگی هایش... 

 انگار همیشگی ست این رسم!

مهسا
۲۸ مهر ۹۳ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر

عقربه ی ساعت را انگار چسبانده اند. انگار با قوی ترین چسب دنیا این عقربه های لعنتی را چسبانده اند! 

من؛ گوشه ای نشسته ام؛ راضی نیستم؛ دلم راضی نمیشود. مغزم هم انگار نمیخواهد راه بیاید ... 

انگار که کولر گازی روشن باشد درون کله ام! 

حق میدهم. به دلم حق میدهم. میخواهد به چیزی گوش کند که دوست دارد. به من حق میدهم! نمیخواهد اینگونه عذاب بکشد! 

ولی انگار کس دیگری حق نمیدهد ... 

بیچاره من! بیچاره دلم!


مهسا
۲۷ مهر ۹۳ ، ۱۵:۲۴ ۰ نظر