سلسله خستگی
دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۴۶ ب.ظ
مغزم انقدر خسته است که نمیتواند فکر کند؛
نمیتواند فکری به حال خودش کند، انقدر خسته که به چشمم دستور باز شدن نمیدهد و انگار به پاهایم دستور راه رفتن!
درد میکشد از حرف های گفته شده ، حرف های شنیده شده ، حرف های نزده ...
اشتباه میرود دست هایم ، پاهایم ، دلم ...
نمیداند به کدام سازم برقصد. ن
میداند جهان کم میاورد در مقابل خستگی هایش...
انگار همیشگی ست این رسم!
۹۳/۰۷/۲۸