فقط میدانم مرگ هم آنچه میخواهم ، نیست !
آرزو هایت را رها میکنی و میگذاری میروند .
آرزو هایت را کم کم با دست های خودت خفه میکنی...
و بعد از آن هرگز ادامه ی زندگی اهمیتی ندارد!
چگونه و چرا و کی و کجا و باقی سوال ها ...
دیگر چیزی مهم نیست.
تو قاتلی. قاتل خودت. قاتل آرزوهایت.
و تا آخر عمر احساس گناه میکنی.
تو بهترین چیز را در خودت کشتی و انتظار زندگی داری.
من مرده ام
و چند روزی ست موریانه ها به خوردن مغزم مشغول اند. دیگر دارد تمام میشود. حوصله کن!
بی هدف هول یک دایره میچرخم. بی اختیار.
گاهی انقدر تند میچرخم که سرم گیج میرود، خسته گوشه ای میفتم و همه چیز دور سرم میچرخد.
گیج و گیج تر میشوم از اتفاق های افتاده. میچرخد میچرخد ... همه چیز میچرخد. خسته ام میکند. چشمانم را میبندم و دلم میخواهد برای مدتی طولانی باز نکنم.
اندکی بعد اما قوی تر بلند میشوم تا شاید محکم تر زمین بخورم. یا شاید برای یکبار هم که شده من انقدر محکم بچرخانم که همه چیز طوری شود که میخواهم.
اکنون خسته ام از تمام چرخیدن های بی هدف.
آری آدمی دو نوع اعتقاد دارد ؛
برای زمانی که حالش خوب است. درست می اندیشد و درست عمل میکند،
و برای زمانی که خوب نیست ...
خوش به حال نویسنده ای که نوشتن مسکن همه ی درد هایش است.
من چه کنم؟
بیا برای چند لحظه با هم رو راست باشیم.
من نه میتوانم نویسنده باشم، نه شاعر. نه یک آدم با سطح شعور و درک ادبی بالا که در گوشه ای از جهان بدون توجه به خیلی چیزها سعی می کند قشنگ زندگی کند.
باید کنار بیایم با خیلی چیزهای دوست نداشتنی.
باید کنار بیایم با گذر زمان، با آدم ها، با حرف ها.
میگویند زندگی ات را باید بسازی؛
ولی اینجا دستور ساختن را غلط میدهند. اینجا با ساختن ویران میکنند گاهی!
چرا راه و بی راه به زندگی فحش میدهیم؟ مگر چه از زندگی بهتر به ما خیلی چیز ها را یاد داده؟
انگار قدرنشناسی را خوب یاد گرفته ایم ولی.