وقتی میگی هیچی، وقتی با گفتن هیـ آه میکشی و چی رو آروم میگی ،
دلت میخواد حرف بزنی،
پر شدی از هزارتا هی و چی های تکراری ...
وقتی میگی هیچی، وقتی با گفتن هیـ آه میکشی و چی رو آروم میگی ،
دلت میخواد حرف بزنی،
پر شدی از هزارتا هی و چی های تکراری ...
زیبایی های زندگی شاید وقتی معلوم میشه که تو بتونی راحت فراموش کنی، وقتی که باید فراموش کنی. راحت به یاد بیاری وقتی که باید به یاد بیاری...
وقتی قشنگ میشه که هرچیزی رو راحت بتونی کنار بیای باهاش.
مثلا وقتی بتونی با سختی ها راحت کنار بیای!
دو روز دیگه سال عوض میشه ، به قول اینا سال نو میشه .
جای اون ۳ یِ کنار ِ ۹ یه ۴ میذاریم و به تکرار ادامه میدیم...
این دیگه این همه برو و بیا و فعّالیت نیاز داره؟
خب هر شبی که صبح میشه، یا صبحی که شب میشه، این عددها عوض میشن.
هر لحظه نفس کشیدنمون عددهای زیادی عوض میشن.
چرا خیلی چیزها انقدر مهم میشن، و خیلی چیزها رو انقدر بیتوجه از کنارشون رد میشیم؟
خلاصه بگم؛
از این تکرار خستهام. و تکرارها را جشن نمیگیرم. و آدمها را درک نمیکنم!
بیایید یه گوشه بشینیم و تا لحظه ی مرگ علیرضا قربانی گوش کنیم. دیگه آدم حتی دلش مرگ رو هم نمیخواد.
× جان و جهان چو روی ِ تو در دو جهان کجا بٌوَد؟
ای وااای ...
سه سال پیش اسمس داد که زمان نشان میده جایگزینی برای آدم ها وجود نداره ...
جدی نگرفتم.
بعد از اون ، هر روز ، هر لحظه ، به من نشان داده شد که جایگزینی نیست. نیست.
بعد از اون زمان نابودم کرد. و نابودتر.
کاش هر چیزی رو اون وقتی که باید ، جدیش میگرفتیم ....
آرزو هایت را رها میکنی و میگذاری میروند .
آرزو هایت را کم کم با دست های خودت خفه میکنی...
و بعد از آن هرگز ادامه ی زندگی اهمیتی ندارد!
چگونه و چرا و کی و کجا و باقی سوال ها ...
دیگر چیزی مهم نیست.
تو قاتلی. قاتل خودت. قاتل آرزوهایت.
و تا آخر عمر احساس گناه میکنی.
تو بهترین چیز را در خودت کشتی و انتظار زندگی داری.
من مرده ام
و چند روزی ست موریانه ها به خوردن مغزم مشغول اند. دیگر دارد تمام میشود. حوصله کن!
بی هدف هول یک دایره میچرخم. بی اختیار.
گاهی انقدر تند میچرخم که سرم گیج میرود، خسته گوشه ای میفتم و همه چیز دور سرم میچرخد.
گیج و گیج تر میشوم از اتفاق های افتاده. میچرخد میچرخد ... همه چیز میچرخد. خسته ام میکند. چشمانم را میبندم و دلم میخواهد برای مدتی طولانی باز نکنم.
اندکی بعد اما قوی تر بلند میشوم تا شاید محکم تر زمین بخورم. یا شاید برای یکبار هم که شده من انقدر محکم بچرخانم که همه چیز طوری شود که میخواهم.
اکنون خسته ام از تمام چرخیدن های بی هدف.
آری آدمی دو نوع اعتقاد دارد ؛
برای زمانی که حالش خوب است. درست می اندیشد و درست عمل میکند،
و برای زمانی که خوب نیست ...
خوش به حال نویسنده ای که نوشتن مسکن همه ی درد هایش است.
من چه کنم؟
بیا برای چند لحظه با هم رو راست باشیم.
من نه میتوانم نویسنده باشم، نه شاعر. نه یک آدم با سطح شعور و درک ادبی بالا که در گوشه ای از جهان بدون توجه به خیلی چیزها سعی می کند قشنگ زندگی کند.
باید کنار بیایم با خیلی چیزهای دوست نداشتنی.
باید کنار بیایم با گذر زمان، با آدم ها، با حرف ها.
میگویند زندگی ات را باید بسازی؛
ولی اینجا دستور ساختن را غلط میدهند. اینجا با ساختن ویران میکنند گاهی!
چرا راه و بی راه به زندگی فحش میدهیم؟ مگر چه از زندگی بهتر به ما خیلی چیز ها را یاد داده؟
انگار قدرنشناسی را خوب یاد گرفته ایم ولی.
دلم میخواد همه چیزو بذارم ، برم دنبال علاقه م ...
خسته ام اینجوری.
خسته کننده ست اینجوری!
راهش نمیدانم چیست .
وقتی نه با نوشتن آرام میگیری ، نه فکر کردن و نه حتی با تنها بودن .
راهش نمیدانم چیست؛ رفتن و نرسیدن؟
نرفتن و نرسیدن شاید .
همین کلمات وجودشان آدم را دیوانه میکند؛ روزی هزار بار.
نوشتن و پاک کردن ، حرف و نگفتن ، ماندن و پوسیدن ...
بخواهم بگویم تا صبح ادامه دارد... منفی ، مثبت ، حرف ، فعل ، کلمه ، خستگی ! آه
خستگی را انگار تزریق کرده باشند. تزریقی دائمی.
و تکراری که شده جزیی از روزمرگی ها.
و ادامه ی این راه ، با همه ی روزمرگی هایش.
نگفته بودی تکرار خستگی ها انقدر سخت است.
نشسته ای گوشه ای نگاه میکنی فقط؟
وقتی دل ِ ساده ، به سنگی هم عادت می کند ؛
وای از روزی که دل بخواهد به آدم ها عادت کند . وای از روزی که دل به زمان و مکان خاصی عادت کند.
انگار ما با دلِ تنگ زاده ایم.
کار درست این بود که بنده شیش ماه ِ پیش تغییر رشته میدادم و میرفتم انسانی.
حالا نیا انقدر از کارهای درستی که انجام شده برای من حرف بزن. خب؟ :-پیام برسد به دست مغزم.
خوبه یاد بگیریم مشکلمون با یه نفر ، مشکل ماست با اون نفر . دلیلی نداره به افکار نفر سومی جهت بدیم.
خوبه بفهمیم چند ساله مونه. بخدا.
# :)
اگه انسانی بودم نمیدونستم فلسفه میخوام ، یا ادبیات ... شایدم روانشناسی! اما توی ایران ...
ولی خب الان که نیستم.
هیچی برم همون ایکس ها رو بیابم ببینم به کجا میرسم.
# :)
بنویسم که چه؟
با نوشتن چیزی درست میشود؟ غصه ای کم میشود؟ کسی میاید؟
با نوشتن حتی خودم هم خوب نمیشوم ...
بگذارید بروم جایی دور، تنها، بی هیچ صدایی، بی هیچ کسی.
خسته ام بخدا.
روز خوب روزیه که اتفاق بدی نیوفته ...
ای وای که چقدر همه همیشه الکی غر میزنیم ...
ای که دستت میرسد کاری بکن (:
کاش میشد بروم توی اتاقم، چراغ را خاموش کنم، سرم را محکم فرو ببرم داخل بالش و هرگز از اتاقم بیرون نیایم.
ولی فردا صبح می آید ، و همه ی تکرار ها ...
تو که نیستی جایَت خالیست. مثل جایِ خالی ِ یک فنجان چایْ روی ِ طاقچهیِ مادربزرگ.
جالب اینجاست وقتی میگویم تو٬ خودم هم نمیدانم کی. که کجا دنبالش بگردم ...
نبودنت را ، تاب تحملم نیست. با که سخن بگویم از اینکه زمین چرا گرد است و روزگار چرا انقدر تکراری؟
هرقدر دیر بیایی، حرفهایمان بیشتر میشود و صبر من کمتر ...
پینوشت: گاهی نوشتههای ذهنت با نوشتههای کاغذی فرق دارد.
"گاهی" یعنی؛ همیشه.
میخواهی بگویی کسی نیست که برایش حرف بزنی چنان که باد برای برگ؛ میایی زمین و آسمان نوشته را جابهجا میکنی.
گاهی هم به یک باره بزرگ میشوی ؛ انقدر بزرگ که زندگی در مقابلت حرفی برای گفتن ندارد.
کنار شومینه ی بزرگ نشسته ای، اما باد سردی اذیتت میکند .
و خیلی وقت است خوشگلی های زندگی پشت این شومینه قایم شده است ، شاید !
و آدم ها چه مسخره دارند روز ها را میگذرانند!
ناگهان به پشت سرت، به آنجا که ایستاده ای و به روبهرویت نگاه میکنی و نبودنش تا عمق وجودت میرود.
و دستت، دلت، تمام وجودت میلرزد ...
و تا لحظهی مرگات نمیفهمی از کِی مرده بودی...
و فرقی هم نمیکند دیگر ...
و کسی هم نمیفهمد.
و این رسم زندگی نیست؛ ای که قول داده بودی!
قلمام را بر میدارم و روی ِکاغذ روبهرویم هرآنچه را که دوست ندارم خطخطی میکنم.
اما حیف که زور این قلم به جهانام نمیرسد...
انگار باید قویتر از این حرفها باشی تا بتوانی جهان را طوری که میخواهی خطخطی کنی!
قسمم داد؛ خستگیهایم را کنار بگذارم.
عهد بست؛ قهرمان قصههایم برگردد.
عهد بستم؛ غُصههایم سد نشوند. نتوانستم غُصه را از یاد ببرم. غٌصه همراه من است، در کنار همهی خستگیها.
قسمم داد؛ غٌصه نباشد در کار. نتوانستم سخنی باز کنم. از دل تنگم غٌصهای باز کنم!
خستگیها ناتوانیهای من است، سخن از ناتوانی گفتن را نیست راست.
قصه میسازم که قهرمانی داشته باشم. قهرمانی سرشار از نبودنم.
فراموش کردم عهدی ببندم نرود،
هرگز از خاطرم و فکر و خیالم نرود ...
باید عهد میبستیم با رفتنش غصه را ، خستگی را نیز بِکَند با خود ببرد.
حالا فرقش چیست؟ بگذار خیال کنم عهد و پیمانی هست هنوز! قَسَمت میدهم.
کاغذی برداشت، جهانی کشید. مثل آدمی. با دست و پا.
من منتظر بودم.
انتظار برای اینکه بدانم جهانم چه شکلی ست، من کجا ام، تو کجایی، من چیستم و تو چیستی!
نقطه ای نشانم داد، گفت تو اینجایی، بقیه جای دیگر. فکر کردم جای من بهتر است، که من در جایی تنها ام.
اما گاهی انقدرمشتش را محکم فشار می دهد که له میشوم. میفهمم چه شده، میفهمم سهم من انگار مشت جهان بوده، و
له میشوم در نقاشی جهان.
جهانی که گاهی مشتش با ما راه نمیاید. گاهی...
مغزم انقدر خسته است که نمیتواند فکر کند؛
نمیتواند فکری به حال خودش کند، انقدر خسته که به چشمم دستور باز شدن نمیدهد و انگار به پاهایم دستور راه رفتن!
درد میکشد از حرف های گفته شده ، حرف های شنیده شده ، حرف های نزده ...
اشتباه میرود دست هایم ، پاهایم ، دلم ...
نمیداند به کدام سازم برقصد. ن
میداند جهان کم میاورد در مقابل خستگی هایش...
انگار همیشگی ست این رسم!
عقربه ی ساعت را انگار چسبانده اند. انگار با قوی ترین چسب دنیا این عقربه های لعنتی را چسبانده اند!
من؛ گوشه ای نشسته ام؛ راضی نیستم؛ دلم راضی نمیشود. مغزم هم انگار نمیخواهد راه بیاید ...
انگار که کولر گازی روشن باشد درون کله ام!
حق میدهم. به دلم حق میدهم. میخواهد به چیزی گوش کند که دوست دارد. به من حق میدهم! نمیخواهد اینگونه عذاب بکشد!
ولی انگار کس دیگری حق نمیدهد ...
بیچاره من! بیچاره دلم!
دلم برای زمستان تنگ شدهاست. برای کاپشنم. برای کفشم. برای شال و کلاهم.
برای اینکه صبح که بیدار میشوم هوا تاریک باشد و بهشدت سرد. چندین لباس روی هم بپوشم و باز هم تا ظهر از سرما بلرزم.
روزهای زمستان دوست داشتنیترینند. به همان اندازه که روزهای تابستان نفرت انگیزند.
سرما و شال و کلاه و کاپشن در روزهای سرد، ایدهآلترینند.
دلم بدجوری سرما میخواهد. برف میخواهد. باران میخواهد. چرا تابستان هیچ زیبایی ندارد؟
چیزهایی هست که نمیتوانی تحملشان کنی ولی مجبوری. مجبوری کنار بیایی،
ما از بچگی تمرین عادت میکنیم. وقتی از درسی بدمان میآید، مجبوریم به مدارا.
وقتی تحملمان تمام میشود نباید دم بزنیم، راستش نمیدانم چرا؛ ولی میدانم مجبوریم به مدارا و این را از بچگی برای ما اجبار میکنند.
وقتی از همان بچگی نود درصدکارهای روزمرهات را مجبورت میکنند که انجام دهی و نه از روی دلخواه؛ روزی که هنوز سن زیادی هم نداری پر میشوی از تحمل و اجبار و نفرت. تحمل چیزهایی که نفرت داری و اجبار برای تحملشان.
مغزت پر میشود از خیلی چیزهای بیهوده. مغزت خسته میشود و سنش از پیرترین آدم دنیا هم بیشتر میشود وقتی تو فقط شانزدهسال بیشتر نداری.
آقامون سیدعلی صالحی میگن که "صبوری میکنم تا مدار ، مدارا ، مرگ ... "
منم صبوری میکنم، مدارا میکنم، و با تکتک چیزهایی که هست و نفرت دارم میسازم، چون مجبورم، چون یاد گرفتهام که مجبورم بسازم. چون اینجا راهکار دیگری به من یاد نداده اند.
و ما فقط در جستجوی مقصر میگردیم. و عمری که تباه می شوذ...
جهانی که توی تصورات توست فرقش با جهان کنونیات زمین تا آسمان است. آنجا آدمها قابل درکند. آنجا سرشار خوبیهاست،
سرشار از تمام آنچه اینجا نیست!
جایی که تمام مدت تو خوبی و خوبیها خوبند. مثل اینجا نیست که خوبیها ساختهی ذهنت باشند و وجود واقعی نداشته باشند.
مثل دیروز و اکنون و فردا نیست که بخندی چون مجبوری. آنجا میخندی چون همهی چیز ها ایدهآل است. آدمها خوبند.
و آدمهای زیادی مثل خودت پیدا میشود. و تو خوبی. خوب ِخوب.
آخ از اکنون که اینگونه میگذرد.
شب یهآرامش خاصی داره. یهآرامشی که میشه بشینی یهگوشه و ذهنت رو رها کنی...
من شاید توی هیچکاری وارد نباشم؛ ولی مطمئنم حالا حالا ها کسی پیدا نخواهد شد که بهخوبی من بتونه ذهنش رو رها کنه!
گاهی وقتی تنها یهگوشه ی اتاق روی تخت لم دادی و همهجا آرومه، ذهنتم برای خودش رهاست، بالشتو که بغل میکنی و کلا رها میشی، خوشبخت ترین آدمی...
باید زمان رو متوقف کنم و بیشتر فکر کنم. باید به این فکر کنم که از این زندگی چی میخوام و چهجوری میخوام انتقامم رو بگیرم.
ولی خب تا وقتی زمان متوقف نیست؛ من ترجیح میدم خودمو رها کنم. نمیدونید چه لذتی داره!
و وقتی دلبستگی نداشته باشی زندگیت قشنگتره.
وقتی راه بری و تا هرفکری خواست توی ذهنت بیاد به این فکر کنی که زندگی هنوز خوشگلیاشو داره!
و وقتی بدونی که یهروز میری دنبال خوشگلیای زندگی میگردی و محدود نیستی به چیزایی که نباید باشی...
فقط باید مطمئن شی، مطمئن.
به اندازهی تمام کارهای نکردهام خستهم.
به اندازهی تمام راههای نرفته، به اندازهی نبودن با کسانی که دوستشان داشتهم.
به اندازهی تمام دوست داشتههایم که دستنیافتنیاند. و به اندازهی همهی خستگیهای دنیا.
و باز میخندم. میخندم و میخندم.
دلم نه رفتن را میخواهد ، نه اینجا ماندن را!
بین خیلی چیزها ماندهام. بین کسانی که هستند و کسانی که نیستند. بودنشان سخت است و نبودنشان هم سخت...
شاید آنقدرها هم آدم رهایی نیستم. یا شاید هم اصلا من گرفتار رهایی ام!
گاهی بهچیزهایی که دوست دارم و ندارمشان فکر میکنم، به کارهایی که خیلی دوست دارم انجام بدهم و نه میتوانم و نه می شود. و کم هستند کسانی که درک کنند...
ولی نگاه کن خیلی چیزها اطرافم هست و خیلی چیزها دارم که خوبند و قشنگ. معلوم است که باید راضی باشم و امیدوار!
زندگی هنوز خوشگلیاشو داره...